من دو پدر داشتم، یکی پولدار و دیگری بی پول. یکی بسیار درس خوانده و زیرک بود، مدرک دکترا داشت و دوره چهار ساله کارشناسی را دو ساله گذرانده بود. پدر دیگر هرگز نتوانسته بود کلاس هشتم را هم به پایان برساند.
هر دو مرد سختکوش و در کار و زندگی خود پیروز بودند. درآمد هر دو نفر رضایتبخش بود، ولی یکی از آنان در زمینه مالی پیوسته مشکل داشت. پدر دیگر از خانواده و دیگران به ارث گذاشت. از دیگری تنها صورتحسابهایی به جا ماند که می بایست پرداخت شوند. هر دو به من اندرزهایی دادند، ولی اندرزهای آنها متفاوت بود. هر دو به درس خواندن سخت عقیده داشتند، ولی موضوعات یکسانی را توصیه نمی کردند.از آنجا که من دو پدر اثر گذار داشته ام، از هر دو نفر چیز آموختم.
ناچار
بودم تا درباره اندرزهای هر کدام بیندیشم و از بررسی تاثیر اندیشه هر کدام بر
زندگیش، بینش ارزشمندی پیدا کنم: برای مثال یکی عادت داشت که بگوید" از عهده
من بر نمی آید" . دیگری از بکار بردن این واژه ها پرهیز
می کرد. بجای آن می گفت : " چگونه می توانم از عهده این کار برآیم؟
" عبارت نخست حالت خبری داشت و عبارت دوم جنبه پرسشی. از عهده من بر نمی آید
مغز را از کار می اندازد و عبارت چگونه می توانم از عهده این کار برآیم، مغز را به
حرکت و جستجو وا می دارد. هر دو آنها بینش مخالفی در اندیشیدن داشتند. یکی فکر می
کرد که ثروتمندان باید مالیات بیشتری بپردازند تا هزینه کسانی شود که از امکانات زندگی
بهره کمتری نصیبشان گردیده است. دیگری
می گفت: مالیات ابزار تنبیه کسانی است که بیشتر تولید می کنند و پاداش به آنانی
است که تولید نمی کنند.
یکی از آنان توصیه می کرد خوب درس بخوان تا در شرکت معتبری استخدام شوی. دیگری توصیه می کرد، خوب درس بخوان تا بتوانی شرکت ارزشمندی برای خود داشته باشی.
یکی از انان می گفت دلیل اینکه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستید و دیگری می گفت دلیل اینکه باید ثروتمند شوم، شما بچه ها هستید.
یکی عقیده داشت خانه ما بزرگترین پولداریی خانواده می باشد به عقیده دیگری خانه بزرگترین بدهکاری است و هر کس بیشترین درآمدش را در خرید خانه سرمایه گذاری کند دچار دردسر می شود.
به عقیده یکی دولت یا کارفرما می بایست نیازهای انسانها را برآورده سازد. او همواره دل نگران اضافه حقوق، طرح بازنشستگی، مزایای بهداشتی و درمانی ، مرخصی و دیگر مزایای استخدامی بود و چنین می نمود که تضمین شغلی برای تمام عمر و مزایای ناشی از آن، از خود شغل با اهمیت تر است. اما دیگری به خوداتکائی مالی فراگیر عقیده داشت و من را از استخدام رسمی مدام العمر در شرکتها منع می کرد.
یکی به من آموخت که چگونه شرح معرفی خود را بنویسم تا شغلهای بهتری بیابم، دیگری چگونگی نوشتن برنامه های پرتوان مالی و کسب کار را یادم داد تا شغل آفرینی کنم.
مسافری خسته و گرسنه به روستایی رسید که ساکنانش بسیار فقیر بودند . او از روستاییان مقداری غذا خواست ، آما آنها گفتند که هیچ غذایی برای خوردن ندارند . او لبخند زد و گفت : « هیچ اشکالی ندارد ، تکه سنگی دارم که با پختن آن سوپی خوشمزه آماده می شود .» روستاییان ظرفی پر از آب برای مسافر آوردند . او دستمالی از جیبش بیرون آورد . آن را باز کرد . از میان آن ، سنگی خاکستری و شسته شده بیرون آورد و داخل ظرف آب انداخت .در حالی که آب گرم می شد ، مسافر مزۀ آن را چشید و با شگفتی گفت که بسیار خوشمزه است . اندکی بعد ،
ادامه مطلب ...هرگز روزهای خود را سرزنش نکنید
روزهای خوب ، برای شماشادی و روزهای بد ، برای شما تجربه به همراه داره
که هر دو از نعمات خداوند میباشد
پس هر روز شکر گزار خداوند باشید.
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست
این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر،
نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.دکتر گفت: برای اینکه
بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده
ای وجود دارد... این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو... « ابتدا در فاصله
4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین
کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره
جواب بدهد. » آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در
اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار
امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی
نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره
پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را
تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «
عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!
حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد...
ما معمولاً در تخمین زمان عملی کردن افکار خود دچار اشتباه می شویم. مثلاً برای رسیدن به هدفی که چندین سال زمان نیاز دارد، تاخمین چند ماهه می زنیم. و نتیجه آن می شود که خیلی زود از کار خود نا امید و در نهایت پشیمان می شویم. و همه آن تلاش ها و رویا ها را بیهوده فرض می کنیم. غافل از اینکه در محاسبات خود کمی اشتباه کرده ایم.حقیقت این است که برای رسیدن به بسیاری از اهداف بزرگ باید بیش از یک سال سعی و تلاش کرد. هیچ دلیلی وجود ندارد که زمان رسیدن به هدف را طولانی تر در نظر نگیریم. تصور کنید اگر 10 سال گذشته را بر روی یک هدف خاص کار کرده بودید اکنون در چه موقعیتی بودید. در این صورت نحوه زندگی، تلاش، آموختن و... شما چه تفاوتی با اکنون داشت.
ادامه مطلب ...